سنگ ، مروارید
سنگ
چون
سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی
و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار
نوبهاری و خواب دریچه را
از
ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست
مرا که ساقه سبز نوازش است
با
برگ های مرده همآغوش می کنی
گمراه
تر ز روح شرابی و دیده را
در
شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای
ماهی طلائی مرداب خون من
خوش
باد مستیت که مرا نوش می کنی
تو
دره بنفش غروبی که روز را
بر
سینه می فشاری و خاموش می کنی
در
سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او
را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟
"فروغ فرخزاد"
مروارید
هیچ صیادی
در جوی حقیری
که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد.
"فروغ فرخزاد"
نظرات شما عزیزان:
+ نوشته شده در 21 آذر 1395 ساعت 13:47 توسط سجاد
| تعداد بازديد : 216